یلدا مبارک!

به گیله مرد گفتم : سلام، یلداتون هم پیشاپیش مبارک .

سرش رو از کتاب بلند کرد و با لبخند گفت : سلام ، برای شما هم مبارک باشه . ولی میدونی یلدا یعنی چی ؟

گفتم البته : یلدا یعنی طولانی شب سال و شبی هست که دور هم جمع میشیم و با هم حرف میزنیم و خوراکی هم میخوریم .

گیله مرد گفت : فقط همین ؟

گفتم: بله ، مگر غیر از اینه ؟

پرسید:  حالا چرا باید شب یلدا این اتفاقها بیوفته ؟

گفتم : البته اینم حرفیه ، چون تو هر شب دیگری هم میتونست باشه . ولی نظر تو چیه ؟

گیله مرد با لبخند گفت :  بله ، همونجوری که گفتی یلدا یعنی تاریکی و ظلمت طول کشیده و ما منتظر  طلوع خورشید هستیم ، اما " یلدا " رمزیه که ایرانیان باهوش از قدیم الایام برای ما به یادگار گذاشتن.

با خنده و تعجب گفتم رمز ؟ قضیه جالب شد.

گیله مرد گفت: بله مناسبتهای ما مثل ادبیات کهنمون در خودشون رمز و رازهایی دارند که تا وقتی این مناسبتها هست این رمز و رازها هم در طول زمان جریان پیدا می کنند.

حالا یلدا رو مرور کن : وقتی تاریکی طولانی همه جا رو فرا میگیره و خورشید اومدنش به تاخیر میافته ایرانیان دور هم جمع میشند  ، بیدار می موندند  و هرکس در کمال مهربانی چیزی رو که داشت بین همه بدون تکلف ایثار میکرد . و این یعنی چی ؟

با خوشحالی گفتم:  اتحاد، بیداری و همدلی . چیزی که در سالهای 57 یا در زمان جنگ ملموس تر می دیدیم .

گفت: بله و با این سه میشه هر یلدایی رو پشت سر گذاشت .

ylid بهترین جمله های شب یلدا

منبع:وبلاگ جملات زیبا گیله مرد

خدا جون

 خدایا!!

به خاطر شیطونیام

 به مامانم اراده ی قوی وبه بابام صبر

وتحمل بده!!!!bipfa_424830_312963982090685_133031716750580_764789_1374993892_n.jpg - 	خدایا! در این شب‌های نزدیک به عید سرِ هیچ کودکی را گرسنه بر بالینش و حسرت خرید لباس عید رو بر دل‌ هیچ کودکی در سرزمینم نگذار آمین.........!!!

افراد خالدار!(جالب وخواندنی)


 افراد خالدار ( جالب و خواندنی )

صد نفر آدم در یک سالن زندانی هستند.
حداقل یک نفر و حداکثر همه ی آن ها دارای یک خال بر روی صورتشان هستند.
هیچ کدام از این افراد نمیدانند که آیا خود دارای خال هستند یا نه.
به آنها گفته شده به ازای هر آدم خالدار یک شبانه روز(نه کمتر و نه بیشتر)مهلت دارند که آدم های خالدار از سالن بیرون بیایند.
این افراد نمی توانند هیچ ارتباطی با افراد دیگر موجود در سالن برقرار کنند.
تنها ارتباط موجود دیدن صورت افراد دیگر است.
به هیچ امکاناتی هم دسترسی ندارند تا صورت خود را ببینند.
تعداد افراد خالدار هم معلوم نیست.

ادامه نوشته

آدم ها کجان؟

شازده کوچولو از گل پرسید:

آدم ها کجان؟

گل گفت:

باد هی این ور می بردشون،

این بی ریشگی حسابی اسباب دردسرشون شده!

 

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا


پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان


رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش


دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین


بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها


زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست


هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است


تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند


کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند


با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود


خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم


در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین


محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...


نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود


مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه


تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله


مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

 

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر


در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا


زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!


گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

    با وضویی، دست و رویی تازه کرد
    با دل خود، گفتگویی تازه کرد


    گفتمش، پس آن خدای خشمگین
    خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟


    گفت : آری، خانه او بی ریاست
    فرشهایش از گلیم و بوریاست


    مهربان و ساده و بی کینه است
    مثل نوری در دل آیینه است


    عادت او نیست خشم و دشمنی
    نام او نور و نشانش روشنی


    خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
    حالتی از مهربانی های اوست

 

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است


دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم با دوست معنی می‌دهد

 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست


دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر


آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود


می‌توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا


می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد


می‌توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت


می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
مثل یاران قدیمی‌ حرف زد


می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند


می‌توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد


می‌توان درباره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت


مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می‌کردم خدا

خدا

شعر زیبای قیصر امین پور درباره ی خدا

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا


پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان


رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش


 

ادامه نوشته